متن سخنرانی استیو جابز

سه داستان استیو جابز در سخنرانی دانشگاه استنفورد

مــن امــروز خیلــی خوشــحالم کــه در مراســم فارغ التحصیلــی شــما کــه در یکــی از بهتریــن دانشــگاههای دنیــا درس میخوانیــد هســتم. مــن هیــچ وقــت از دانشــگاه فارغ التحصیــل نشــده ام. امــروز میخواهــم داسـتان زندگـی ام را برایتـان بگویـم. خیلـی طولانی نیسـت و سـه تـا داسـتان اسـت.

در صورتیکه میخواهید درگاه پرداخت اینترنتی کارتی برای سایت یا وبلاگ خویش داشته باشید میتوانید در ePayBank.ir عضویت داشته باشید و حساب خویش را فعال سازید.

ارایه درگاه تبلیغات هدفمند و خلاق نیازمندی های MyCityAd.ir برای درج آگهی شما

اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی است:

مـن بعـد از شـش مـاه از شـروع دانشـگاه در کالـج ریـد تـرک تحصیـل کـردم ولـی تـا حـدود یـک سـال و نیــم بعــد از تــرک تحصیــل بــه دانشــگاه میآمــدم و میرفتــم و خــب حالا میخواهــم بــرای شــما بگویـم کـه مـن چـرا تـرک تحصیـل کـردم. زندگـی و مبـارزه ی مـن قبـل از تولـدم شـروع شـد.

 مــادر بیولوژیکــی مــن یــک دانشــجوی مجــرد بــود کــه تصمیــم گرفتــه بــود مــرا در لیســت پرورشــگاه قــرار بدهــد کــه یــک خانــواده مــرا بــه سرپرســتی قبــول کنــد. او شــدیداً اعتقــاد داشــت کــه مــرا یــک خانــواده بــا تحصیــات دانشــگاهی بایــد بــه فرزنــدی قبــول کنــد و همــه چیــز را بــرای ایــن کار آمــاده کــرده بــود.

یــک وکیــل و زنــش قبــول کــرده بودنــد کــه مــرا بعــد از تولــدم ازمــادرم تحویــل بگیرنــد و همــه چیــز آمـاده بـود تـا اینکـه بعـد از تولـد مـن ایـن خانـواده گفتنـد کـه پسـر نمـی خواهنـد و دوسـت دارنـد کـه دختــر داشــته باشــند. ایــن جــوری شــد کــه پــدر و مــادر فعلــی مــن نصــف شــب یــک تلفــن دریافــت کردنـد کـه آیـا حاضرنـد مـرا بـه فرزنـدی قبـول کننـد یـا نـه و آنـان گفتنـد کـه حتمـا. مـادر بیولوژیکـی مــن بعــداً فهمیــد کــه مــادر مــن هیــچ وقــت از دانشــگاه فارغ التحصیــل نشــده و پــدر مــن هیــچ وقــت دبیرسـتان را تمـام نکـرده اسـت. مـادر اصلـی مـن حاضـر نشـد کـه مـدارک مربـوط بـه فرزنـد خواندگـی مـرا امضـا کنـد تـا اینکـه آنهـا قـول دادنـد کـه مـرا وقتـی که بـزرگ شـدم حتمـا بـه دانشـگاه بفرسـتند.

اینگونـه شـد کـه هفـده سـال بعـد مـن وارد کالـج شـدم و بـه خاطـر ایـن کـه در آن موقـع اطلاعاتم کـم بـود دانشــگاهی را انتخــاب کـردم کــه شــهریه ً ی آن تقریبــا معــادل دانشــگاه اسـتنفورد بـود و پــس انــداز عمــر پــدر و مــادرم را بــه ســرعت بــرای شــهریهی دانشــگاه خــرج می‌کــردم بعــد از شــش مــاه متوجــه شــدم کــه دانشــگاه فایــدهی چندانــی برایــم نــدارد. هیــچ ایــدهای کــه میخواهــم بــا زندگــی چــه کار کنــم و دانشــگاه چگونــه میخواهــد بــه مــن کمــک کنــد نداشــتم و بــه جــای ایــن کــه پــس انــداز عمــر پــدر و مــادرم را خــرج کنــم تــرک تحصیــل کــردم ولــی ایمــان داشــتم کــه همــه چیــز درســت میشــود.

اولــش کمــی وحشــت داشــتم ولــی الان کــه نــگاه می‌کنــم میبینــم کــه یکــی از بهتریــن تصمیمهــای  زندگــی مــن بــوده اســت. لحظــهای کــه مــن تــرک تحصیــل کــردم بــه جــای ایــن کــه کلاسهایی را بـروم کـه بـه آنهـا علاقه ای نداشـتم شـروع بـه کارهایـی کـردم که واقعـا دوستشـان داشـتم. زندگـی در آن دوره خیلـی بـرای مـن آسـان نبـود. مـن اتاقـی نداشـتم و کـف اتـاق یکـی از دوسـتانم میخوابیـدم. قوطیهــای خالــی پپســی را بــه خاطــر پنــج ســنت پــس مــیدادم کــه بــا آنهــا غــذا بخــرم.بعضــی وقتهــا هفــت مایــل پیــاده روی می‌کــردم کــه یــک غــذای مجانــی تــوی کلیســا بخــورم. غذاهایشــان را دوســت داشــتم. مــن بــه خاطــر حــس کنجــکاوی و ابهــام درونــیام در راهــی افتــادم کــه تبدیــل بــه یــک تجربــهی گــران بهــا شــد. کالــج ریــد آن موقــع یکــی از بهتریــن تعلیمهــای خطاطــی را در کشــور مــیداد. تمــام پوســترهای دانشــگاه بــا خــط بســیار زیبــا خطاطــی میشــد و چــون از برنامه ی عــادی مــن تــرک تحصیــل کــرده بــودم، کالسهــای خطاطــی را برداشــتم.ســبک آنهــا خیلــی جالــب، زیبــا، هنــری و تاریخــی بــود و مــن خیلــی از آن لــذت میبــردم. امیــدی نداشــتم کــه کلاسهای خطاطــی نقشــی در زندگــی حرفــه ای آینــده ی مــن داشــته باشــد ولــی ده ســال بعــد از آن کلاسها موقعــی کــه مــا داشــتیم اولیــن کامپیوتــر مکینتــاش را طراحــی می‌کردیــم تمــام مهارتهــای خطاطــی مــن دوبــاره تــو ذهــن مــن برگشــت و مــن آنهــا را در طراحــی گرافیکــی مکینتــاش اســتفاده کــردم. مــک اولیــن کامپیوتــر بــا فونتهــای کامپیوتــری هنــری و قشــنگ بــود. اگــر مــن آن کلاسهای خطاطــی را آن موقــع برنداشــته بــودم مــک هیــچ وقــت فونتهــای هنــری الان را نداشــت. هــم چنیــن چــون کــه وینــدوز طراحــی مــک را کپــی کرد، احتمالا هیــچ کامپیوتــری ایــن فونــت را نداشــت. خــب میبینیــد آدم وقتــی آینــده را نــگاه می‌کنــد شــاید تأثیــر اتفاقــات مشــخص نباشــد ولــی وقتــی گذشــته را نــگاه می‌کنــد متوجــه ارتبــاط ایــن اتفاقهــا میشــود.

ایــن یادتــان نــرود شــما بایــد بــه یــک چیــز ایمــان داشــته باشــید، بــه شــجاعتتان، بــه سرنوشــتتان،  زندگـی تـان یـا هـر چیـز دیگـری. ایـن چیـزی اسـت کـه هیـچ وقـت مـرا نـا امیـد نکـرده اسـت و خیلـی تغییــرات در زندگــی مــن ایجــاد کــرده اســت.

داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است:

مـن خرسـند شـدم کـه چیزهایـی را کـه دوستشـان داشـتم خیلـی زود پیـدا کـردم. مـن و همـکارم »وز« شــرکت اپــل را درگاراژ خانــهی پــدر و مــادرم وقتــی کــه مــن فقــط بیســت ســال داشــتم شــروع کردیــم مــا خیلــی ســخت کار کردیــم و در مــدت ده ســال اپــل تبدیــل شــد بــه یــک شــرکت دو بیلیــون دلاری کــه حــدود چهارهــزار نفــر کارمنــد داشــت.

مــا جالــب تریــن مخلــوق خودمــان را بــه بــازار عرضــه کــرده بودیــم؛ مکینتــاش. یــک ســال بعــد از درآمــدن مکینتــاش وقتــی کــه مــن فقــط ســی ســاله بــودم هیــأت مدیــرهی اپــل مــرا از شــرکت اخــراج کــرد. چــه جــوری یــک نفــر میتوانــد از شــرکتی کــه خــودش تأســیس می‌کنــد اخــراج شــود؟ خیلــی ســاده. شــرکت رشــد کــرده بــود و مــا یــک نفــری را کــه فکــر می‌کردیــم توانایــی خوبــی بــرای اداره ی شـرکت داشــته باشــد اســتخدام کــرده بودیـم. همــه چیـز خیلـی خــوب پیــش میرفـت تــا ایــن کــه بعــد از یکـی دو سـال در مـورد اسـتراتژی آینـده ی شـرکت مـن بـا او اختلاف پیـدا کـردم و هیـأت مدیـره از او حمایــت کرد و مــن رســما اخــراج شــدم. احســاس می‌کــردم کــه کل دســتاورد زندگــی ام را از دســت داده ام. حــدود چنــد ماهــی نمــی دانســتم کــه چــه کار بایــد بکنــم. مــن رســما شکســت خــورده بــودم و دیگـر جایـم در سـیلیکان ولـی نبـود ولـی یـک احساسـی در وجـودم شـروع بـه رشـد کـرد. احساسـی کـه مـن خیلـی دوسـتش داشـتم و اتفاقـات اپـل خیلـی تغییـرش نـداده بودنـد. احسـاس شـروع کـردن از نـو. شــاید مــن آن موقــع متوجــه نشــدم اخــراج از اپــل یکــی از بهتریــن اتفاقــات زندگــی مــن بــود. ســنگینی موفقیــت بــا ســبکی یــک شــروع تــازه جایگزیــن شــده بــود و مــن ک ً امــا آزاد بــودم. آن دوره از زندگــی مـن پـر از خلاقیت بـود. در طـول پنـج سـال بعـد یـک شـرکت بـه اسـم نکسـت تأسـیس کـردم و یـک شـرکت دیگـر بـه اسـم پیکسـار و بـا یـک زن خـارق العـاده آشـنا شـدم کـه بعـداً بـا او ازدواج کـردم.

پیکســار اولیــن ابــزار انیمیشــن کامپیوتــر دنیــا را بــه اســم تــوی اســتوری بــه وجــود آورد کــه الان موفقتریـن اسـتودیوی تولیـد انیمیشـن در دنیـا سـت. دریـک سـیر خـارق العـاده ی اتفاقـات، شـرکت اپـل نکســت را خریــد و ایــن باعــث شــد مــن دوبــاره بــه اپــل برگــردم و تکنولــوژی ابــداع شــده در نکســت انقلابی در اپـل ایجـاد کـرد. مـن بـا زنـم لـورن زندگـی بسـیار خوبـی را شـروع کردیـم. اگـر مـن از اپـل اخـراج نمـی شـدم شـاید هیـچ کـدام از ایـن اتفاقـات نمـی افتـاد. ایـن اتفـاق مثـل داروی تلخـی بـود کـه بـه یـک مریـض می  دهنـد ولـی مریـض واقعـا بـه آن احتیـاج دارد. بعضـی وقتهـا زندگـی مثـل سـنگ تـوی سـر شـما می‌کوبـد ولـی شـما ایمانتـان را از دسـت ندهیـد. مـن مطمئـن هسـتم تنهـا چیـزی کـه باعـث شـد مـن در زندگـی ام همیشـه در حرکـت باشـم ایـن بـود کـه مــن کاری را انجـام مـیدادم کـه  واقعــا دوســتش داشــتم.

داستان سوم من در مورد مرگ است:

هفــده ســاله بــودم کــه در جایــی خوانــدم اگــر هــر روز جــوری زندگــی کنیــد کــه انــگار آن روز آخریــن روز زندگـی تـان باشـد شـاید یـک روز ایـن نظـر بـه حقیقـت تبدیـل بشـود. ایـن جملـه روی مـن تأثیـر گذاشـت و از آن موقـع بـه مـدت سـی و سـه سـال هـر روز وقتـی کـه تـوی آینـه نـگاه می‌کنـم از خـودم میپرســم اگــر امــروز آخریــن روز زندگــی مــن باشــد آیــا بــاز هــم کارهایــی را کــه امــروز بایــد انجــام بدهــم، انجــام میدهــم یــا نــه.

هــر موقــع جــواب ایــن ســؤال نــه باشــد مــن میفهمــم در زندگــی ام بــه یــک ســری تغییــرات احتیــاج دارم. بــه خاطــر دانســتن ایــن کــه با آخرین یــک روزی خواهــم مــرد بــرای مــن بــه یــک ابــزار مهــم تبدیــل شــده بــود کــه کمــک کــرد خیلــی از تصمیمهــای زندگــی ام را بگیــرم چــون تمــام توقعــات بــزرگ از زندگــی، تمــام غــرور، تمــام شــرمندگی از شکســت، در مقابــل مــرگ رنگــی ندارنــد.

حـدود یـک سـال پیـش دکترهـا تشـخیص دادنـد کـه مـن سـرطان دارم. سـاعت هفـت و سـی دقیقـهی صبــح بــود کــه مــرا معاینــه کردنــد و یــک تومــور تــوی لوزالمعــدهی مــن تشــخیص دادنــد. مــن حتــی نمـی دانسـتم کـه لوزالمعـده چـی هسـت و کجـای آدم قـرار دارد ولـی دکترهـا گفتنـد ایـن نـوع سـرطان غیرقابـل درمـان اسـت و مـن بیشـتر از سـه مـاه زنـده نمـی مانـم. دکتـر بـه مـن توصیـه کـرد بـه خانـه بـروم و اوضـاع را رو بـه راه کنـم.

منظــورش ایــن بــود کـه بــرای مــردن آمــاده باشــم و مثلا چیزهایــی کــه در مــورد ده ســال بعــد قــرار بــود بــه بچه هایــم بگویــم در مــدت ســه مــاه بــه آنهــا یــادآوری بکنــم.

ایــن بــه ایــن معنــی بــود کــه بــرای خداحافظــی حاضــر باشــم. مــن بــا آن تشــخیص تمــام روز دســت و پنجـه نـرم کـردم و سـر شـب روی مـن آزمایـش اپتیـک انجـام دادنـد. آنهـا یـک آندوسـکوپ را تـوی حلقــم فــرو کردنــد کــه از معــدهام میگذشــت و وارد لوزالمعــدهام میشــد. همســرم گفــت کــه وقتــی دکتــر نمونــه را زیــر میکروســکوپ گذاشــت بــی اختیــار شــروع بــه گریــه کــردن کــردچــون کــه او گفــت کــه آن یکــی از کمیــاب تریــن نمونه هــای ســرطان لوزالمعــده اســت و قابــل درمــان اسـت. مـرگ یـک واقعیـت مفیـد و هوشـمند زندگـی اسـت. هیـچ کـس دوسـت نـدارد کـه بمیـرد حتـی آنهایــی کــه میخواهنــد بمیرنــد و بــه بهشــت وارد شــوند. ولــی بــا ایــن وجــود مــرگ واقعیــت مشــترکدر زندگـی همـه ی مـا سـت.

شـاید مـرگ بهتریـن اختـراع زندگـی باشـد چـون مأمـور ایجـاد تغییـر و تحـول اسـت. مـرگ کهنه هـا را از میــان بــر مــیدارد و راه را بــرای تازههــا بــاز می‌کنــد. یادتــان باشــد کــه زمــان شــما محــدود اســت، پـس زمانتـان را بـا زندگـی کـردن بـه جـای زندگـی بقیـه هـدر ندهید.هیـچ وقـت تـوی دام غـم و غصـه نیافتیـد و هیـچ وقـت نگذاریـد کـه هیاهـوی بقیـه صـدای درونـی شـما را خامـوش کنـد و از همـه مهمتـر ایـن کـه شـجاعت ایـن را داشـته باشـید کـه از احسـاس قلبـی تـان و ایمانتـان پیـروی کنیـد.

موقعـی کـه مـن سـن شـما بـودم یـک مجلـهی خیلـی خواندنـی بـه نـام کاتالـوگ کامـل زمیـن منتشـر میشـد کـه یکـی از پرطرفدارتریـن مجله هـای نسـل مـا بـود ایـن مجلـه مـال دهـه ی شـصت بـود کـه موقعـی کـه هیـچ خبـری از کامپیوترهـای ارزان قیمـت نبـود تمـام ایـن مجلـه بـا دسـتگاه تایـپ و قیچـی و دوربیــن پولورایـد درسـت میشـد. شــاید یـک چیـزی شــبیه گـوگل الان ولـی سـی و پنـج ســال قبـل از ایـن کـه گـوگل وجـود داشـته باشـد.

در وسـط دهـه ی هفتـاد آنهـا آخریـن شـماره از کاتالـوگ کامـل زمیـن را منتشـر کردنـد. آن موقـع من سـن الان شــما بــودم و روی جلــد آخریــن شــماره ی شــان یــک عکــس از صبــح زود یــک منطقـه ی روســتایی کوهسـتانی بـود. از آن نوعـی کـه شـما ممکـن اسـت بـرای پیـاده روی کوهسـتانی خیلـی دوسـت داشـته باشــید. زیــر آن عکــس نوشــته بــود: stay hungry stay foolish

این پیغام خداحافظی آنها بود وقتی که آخرین شماره را منتشر می‌کردند

stay hungry stay foolish

ایــن آرزویــی هســت کــه مــن همیشــه در مــورد خــودم داشــتم و الان وقــت فارغ التحصیلــی شــما آرزویــی هســت کــه بــرای شــما می‌کنــم.